دیگه دارم کم کم از خودم خجالت می کشم از بس ننوشتم!
نمی دونم چرا نمی تونم مثل سال 84 که تو مدرسه بودم بیام اینجا بنویسم.
شاید علت های زیادی داره که یکیش معروف شدن این وبلاگه.....
خیلی ها میان این جا رو می خونن و دنیای مجازی و آروم وبلاگ به دنیای حقیقی ربط پیدا می کنه و این آرامش لازم برای نوشتن رو از بین می بره.
احساس می کنم باید تصنعی بنویسم.... باید خیلی چیز ها رو در نظر بگیرم.
دیگه مطمئن باشد این وبلاگ مطالبش از ته ته دل نیست..... اگه دقت کرده باشید جمله ی ((درد دل های یک معلم ابتدایی)) که بالا نوشته بود رو هم حذف کردم.
هر وقت نتونم مطلبی رو از ته دل بگم و بخوام نقش بازی کنم ، قید نوشتن رو می زنم و اون وقت هفته ها و ماه ها می گذره و چیزی تو وبلاگ نوشته نمی شه.
اگه بخوام از دانش آموزا و مسائل مدرسه بگم چون شناخته شده است مشکل ساز میشه
اگه بخوام از کمبود های مدرسه بگم ممکنه خیلی ها فکر های دیگه ای بکنن.
اگه از امکانات و توانمندی های مدرسه بگم ممکنه مدیر بگه اینا رو ننویس دیگه چیزی بهمون نمی دن!
اگه از برنامه ها و ایده ها و ابتکارات بنویسم بازم یا ایراد می گیرن ازم یا کپی برداری می شه!
از طرفی وقتم اونقدر پره که فرصت خاراندن سر هم برام غنیمت شده.( شفل شریف رنگ آمیزی ساختمان)
تازگی ها یه پوستر برامون اومده با عنوان مسابقه تولید نرم افزار....
چندین موضوع داشت که یکیش معرفی اماکن گردشگری ایران هست.
اگه مسابقه بین معلما بود به راحتی می تونستم شرکت کنم اما باید تولیدات دانش آموزا باشه. دانش آموز اهل کامپیوتر زیاد داریم اما بیشتر تو خط بازیند متاسفانه. تا الان که نتونستم براشون کلاس کامپیوتر بزارم.
علی رغم اصرار و خواهششون.
.................. دارم به تیتر این مطلب نگاه می کنم و خنده ام گرفته
حسابی یادم رفت که می خواستم یه داستان کئتاه براتون بگم.... داستان از من نیست بلکه از یه دانش آموز کلاس اول راهنماییه.
داستانش تو مسابقه ی داستان کوتاه( مسابقات فرهنگی هنری) اول شده و به مرحله ی شهرستان راه پیدا کرده.
هر داستان آیینه ای هست که شخصیت دانش آموز و وضعیت خانواده و آرزو ها و ذهنیات دانش آموز رو به خوبی نشون می ده.
علم شناخت شخصیت رو نخوندم اما می تونم با داستان هاشون اعماق ذهن نا خود آگاهشون رو تا حدودی بخونم.
این شما و این هم داستان کوتاه امین به نام عبرت:
روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می کرد . روزی
از راهی می گذشت و هیزم شکنی را دید. پادشاه به هیزم شکن گفت داری چه کار می کنی؟
گفت : در حال شکستن هیزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگیم. هیزم شکن به پادشاه
گفت: شما در حال انجام چه کاری هستی؟ پادشاه گفت :در حال پادشاهی.
هیزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کی می خواهی به پادشاهی
ادامه بدهی؟ آخر روزی به پایان خواهد رسید. بهتر است کاری را یاد بگیری و همیشه
متکی به مردم نباشی.
پادشاه از هیزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف
های هیزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به یاد گرفتن حرفه های مختلف.
تا این که روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را
به اسارت بردند.و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند.
اما پادشاه گفت مرا نکشید و به من مجال دهید من می توانم
برایتان کار کنم دزد ها از او پرسیدند چه کاری می توانی انجام دهی؟ پادشاه گفت: در
قالی بافی مهارت دارم.
دزدان وسایل مورد نیاز را در اختیار پادشاه قرار دادند و او
شروع به قالی بافی کرد.
روز ها پشت سر هم می گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و
هیچ یک از خانواده ی او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بیایند.
بعد گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد او با زیرکی
نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود.
قالی را به دست دزدان داد و گفت این را اگر به قصر پادشاه
ببرید با قیمت خوبی از شما می خرند.
دزدان که سواد نداشتند نوشته های روی قالی را بخوانند قالی
را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه کرد فهمید که شوهرش را
کجا پنهان کرده اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات
دادند.
پس از آزادی پادشاه به یاد هیزم شکن افتاد که عمل کردن به
نصیحت او باعث شده بود زندگیش نجات پیدا کند.
هیزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی
دیگران.
کلمات کلیدی: